محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 16 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

شازده کوچولو فرمانروای قلب من

عزای علی (ع)

    عزاى على(عليه السلام) ناله كن اى دل به عزاى على گريه كن اى ديده براى على                                كعبه ز كف داده چو مولود خويش                                گشته سيه پوش عزاى على عمر على عمره مقبوله بود هر قدمش سعى و صفاى على             &nbs...
30 مرداد 1390

از دست خودم ناراحتم

سلام پسر کوچولوی من. راستش امروز از دستت دلخورم ، البته بیشتر از دست خودم ناراحتم. مطمئنا وقتی پدر و مادری از رفتار بچه شون ناراضی میشن باید در خودشون به دنبال علت باشند مثل من ، احساس میکنم زیادی بهت حق انتخاب دادم .... راستش توی خونه خیلی روی حرف من حرف نمیزنی مثلا همین یک ساعت قبل رفتی توی آشپزخونه سراغ کشوی خوراکیهای خودت صدات کردم گفتم : محمدرضا اجازه گرفتی ؟ و تو برگشتی توی حال و زمانی که گفتم الان نباید خوراکی برداری یه کوچولو دلت گرفت ولی گفتی باشه و رفتی... یا اینکه میخواستی برای خودت سی دی بزاری ببینی که باز هم وقتی مخالفت کردم گذاشتی سرجاش ولی بیرون خیلی حریفت نمیشم. البته این رو هم بگم الانها ...
30 مرداد 1390

محمدرضای .....

سلام محمدرضای ..... نمیدونم چه صفتی باید برات به کار ببرم امروز بردمت کلاس ژیمناستیک و مثل دو جلسه ی قبل جنابعالی حاظر نشدی که با بچه ها همراه بشی و هرچقدر مربی و دستیارش اصرار کردن قبول نمیکردی ..... حالا اینهاش زیاد مهم نبود چون حداقل تو گریه و زاری و ... نداشتی ولی چند تا از بچه ها که جلسات قبلی خوب بودن امروز حسابی از خجالت مامانهاشون در اومدن و اما مشکل من با شما ، مشکل این زبون توی وروجکه .... یکی از مامانها برگشته به من میگه : خب معلومه شما زیاد باهاش کار میکنین و من یعنی چی ؟ مگه بقیه مامانها با بچه هاشون حرف نمیزنن ؟ مگه وقتی بچه ها از اونها یه سوال میپرسن بهشون جوابی ن...
27 مرداد 1390

بابایی رسید

سلام نازنینم   خدا رو شکر بابایی رسید کربلا . بابایی ساعت 3 رسید نجف و ساعت 5 دوباره زنگ زد و بهم گفت که روبروی حرم حضرت علی ایستاده و اینجوری مرغ دلم رو پرواز داد به نجف ... زیارتش قبول . و بالاخره ساعت 7:40 از هتلش تماس گرفت و من خیالم راحت شد . ممنونم خدای مهربونم . علی جونم خدا پشت و پناهت.   ...
26 مرداد 1390

خدایا به خودت سپردمش

سلام پسر نازنینم 10 دقیقه ای میشه که بابایی سوار ماشین آژانس شد و رفت ترمینال تا بره برای تهران.... از اونجا هم همراه همکاراش پرواز دارن برای نجف ...... توی این اوضاع به هم ریخته ی عراق ....  خدایا چی بگم ....... فقط میتونم بگم شکرت خدای مهربون ، شکرت میکنم برای همه نعماتی که به ما عطا کردی ....... ( همین الان بابایی اس ام اس داد که حرکت کردن برای تهران) خدایا به خودت سپردمش ، خدایا ازت ممنونم ، همسری دلسوز و زحمتکش به من هدیه کردی ....... محمدرضای من ، عزیزم من به وجود پدرت افتخار میکنم و دعا میکنم که تو هم مثل پدرت بشی ...... خدایا خودت پشت و پناه همه مردهایی باش که دارند برای عقایدشون ، برای حفظ آبروی خودشون و...
26 مرداد 1390

..........

سلام پسر گلم امروز همراه بابایی بردیمت کلاس ژیمناستیک و مثل دفعه قبل تو حاظر نشدی همراه بچه های دیگه باشی ، یه گوشه می ایستادی و اونها رو نگاه میکردی ، البته حق هم داشتی .... این باباهای بیکار نفری یه صندلی گذاشته بودن توی سالن اصلی و نشسته بودن بچه ها رو تماشا میکردن ، تو هم در برابر اونها احساس خجالت میکردی و میگفتی همه دارن نگاهم میکنن ، ما مامانها توی سالن ورودی بودیم ، حالا خوبه یه تابلو زده بودن مامان و باباها نیان داخل (چقدر ما خانمها خوب درک میکنیم ولی آقایون........) بابایی یه کم کلافه شده بود ، راستش همه ش میترسه که تو اجتماعی نشی و...... ولی من خیلی برام مهم نبود ، خب بچه ای دیگه نباید ازت توقع زیادی داشته باشیم ...
25 مرداد 1390